مکن به لهو و لعب صرف نوجوانی خویش
به خاک شور مریز آب زندگانی خویش.
ما اگر پیرانه سرْ در بندگی افتاده ایم
هم چو سروْ آزادگی درنوجوانی یافتیم
او چه زیبا تصویرحقیقی رهایی از کالبد جسم خاکی و پرواز و مأوا گرفتن در جوار معبود را به نمایش گذاشت .
او به ما فهماند که چگونه می توان غل و زنجیرهای اسارت شیطانی را گسست و به یگانه معبود هستی پیوست .
او به همه فهماند که چگونه می توان تمام وجود را در قربانگاه عشق به معشوق تقدیم کرد .
او به همه فهماند که چگونه می توان از قعر نیستی به اوج هستی رسید .
فهمیده به ما فهماند درس پیروی و لبیک به فرامین ولایت را.
و چه زیبا لبیک گفت به ندای هل من ناصرا ینصرنی حسین زمان .
فهمیده به ما فهماند درس دفاع و پاسداری از ارزشهای اسلامی را.
او خوب فهمید که چگونه می توان به وصال یار رسید .
و چه زیبا و چه زود این وصال برایش محقق گشت .
او درس پرواز را به همه آموخت . پرواز تا اوج قله های رفیع کمال و سعادت را .
او به ما فهماند درس انسان شدن و از خود گذشتن و به خدا پیوستن را.
فهمیده خود فهمید و به همه جهانیان فهماند
که چگونه می توان در سن ۱۳ سالگی ره صد ساله را طی کرد و نشان و مدال رهبریت را دریافت کرد .
آری او با اقدام شجاعانه خود در روزهای آغاز جنگ تحمیلی ،
جهانیان را به حیرت واداشت و راه رسیدن و عشق به معبود را برای رزمندگان هموار کرد.
همراه با قرآن از قصه های روشن مهتاب، جرعه جرعه بنوش.
بلوغ تو چقدر به جوانه های درخت می ماند که رو به پنجره می شکفند!
سفرهایی از این سال تا تولد لطیف باران، برای تو ترسیم شده است.
خنده های گلبرگ های نو، چقدر شبیه سجاده کوچک توأند که وقت نماز، همه جا را معطر می کند!
بلوغ تو آغازگر مسیر پر از مهر بندگی است.
بیا و به اشیای پیرامون خود رنگ معنویت بزن.
کارهایت را مطابق ثانیه های زلال آب ها تنظیم کن.
بوی بهشت را روی خلوت دل بگستران.
بیا و نگاهت را تا پروانه زارِ شادی ببر.
روی پای خود بایست و نشاط آورترین ناحیه روزگار را تماشا کن.
خنده های تو، در ذهن این دوران، سپرده می شود تا سال ها بعد، به بازخوانی خوش خاطرات بنشینی.
چیزی کم نداری در راه رسیدن به خواسته های درست.
کنجکاوی، در بساط نوجوانی ات یافت می شود؛
به شرطی که به موقع و به جا از آن بهره بگیری.
وقتِ آن رسیده است که خود را با آسمانی ترین روزها بسنجی و با توانستن برابر بدانی.
بهاری نو خوش دمیده است که تو را از نَفَس های خویش برویاند.
قرار است پا به نهالستان آوازهای ماه بگذاری.
در مقطعی دیگر، جلوه مقدماتی عشق را می بینی و به سرسبزی ها آراسته می شوی.
امروز، روز حسین فهمیده و همه هم سن و سال های جسور و با شهامت اوست
که قدر نوجوانی خود را می دانند و هر سال، مثل امروز با همه خوبی ها، تلاش ها،
مردانگی ها و تازگی ها، دست دوستی می دهند.
نوجوان سبز! روزت مبارک!
تو، یک الگوی زیبا هم داری؛ نوجوانی که مثل تو بود و دلی داشت که از حسرت پرواز به ارتفاع ها،
بی تاب شده بود.
وقتی فهمید که با نیروی بی نهایت و زلالش می تواند عزت ایران و ایرانی را که به تاراج می رفت،
به اندازه ساقه دوازده ساله اش بازگرداند، دیگر درنگ و تردید نکرد.
تن خود را به نارنجک های خشمگین و آتشین سپرد و تانک های زوزه کش را ذلیل، به هوا پرتاب کرد،
اما با تقدیم جانش،شرف یک ملت را ضمانت کرد. پس آن گاه بود که خمینی بزرگ او را رهبر خواند.
آرزوهای دور و دراز توست که به تکه تکه این دنیای بزرگ، امید و جنبش می بخشد؛
پس تنفس کن هوای زندگی و شور و سازندگی را.
قدر لحظه های تو را چه کسی می داند، جز تو که در جست وجوی نردبانی محکم،
گستره زمین را کوچک می بینی و پروازی بلند، حتی بی بال و پر را در سر داری؟!
این تردیدها، نشانه های خوبی است که تو را به ساحل امن آرامش می رساند؛
اگر سرکوبشان نکنی و بهانه بی حالی و بی تحرکی نسازیشان،
بلکه قدرشان را بدانی و از آنها پلی بسازی به سوی بزرگ ترهایی که حالا از مزرعه تجربه و علمشان،
خوشه های کمال می چینند.
چه دلهره های دلکش و اضطراب های غریبی است این ترانه رویش و این عطش بی امان دانستن!
قدر سرگیجه هایت را قدر پرسش هایت را خوب بدان!
بگذار آسان و بی کاستی، شعله های کوچک اندیشه و احساس در تو شکوفا شود!
امروز، هستی پیر و کهن،
احساس می کند که به مرز بلوغ خویش دوباره نزدیک می شود؛ هم آهنگ با تو!
تو به جمع گرم ساقه های سبز و نوجوان پیوسته ای و این، سرآغاز شاد و شیرین جست وجوگری توست
امروز، روز توست، روزی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم،
جشن رشد را به زمین تبریک می گویند.