بارخدایا!
با من چه خواهی کرد؟
پنجرهها بازند و کرانههای جمال، سبز در سبز، تا آنسوی افق در جریان.
من اما سنگی بیروح و بیتماشا در کنجِ کورِ گناه، زانوی اندوه گرفتهام به بغل، اشک شرم میریزم و حسرت میخورم معصومیت از دست رفتهام را.
بارخدایا!
با من چه خواهی کرد؟
پنجرهها بازند و کرانههای جمال، سبز در سبز، تا آنسوی افق در جریان.
من اما سنگی بیروح و بیتماشا در کنجِ کورِ گناه، زانوی اندوه گرفتهام به بغل، اشک شرم میریزم و حسرت میخورم معصومیت از دست رفتهام را.