دیشب خواستم واسه دل خودم فال بگیرم وقتی فالنامه رو باز کردم
چشمم به شعری افتاد که هیچ ربطی به دل من نداشت تازه فهمیدم که دلم مال خودم نیست...
دیشب خواستم واسه دل خودم فال بگیرم وقتی فالنامه رو باز کردم
چشمم به شعری افتاد که هیچ ربطی به دل من نداشت تازه فهمیدم که دلم مال خودم نیست...
انسان، هر زمان از پیشامدِ آینده درباره ی خود اندیشید و از آن، بیم و هراس در خاطرش نِشاند،
آن خطر، زودتر او را تعقیب می کند.
برخی چنان سرگرم میراث علمی گذشتگانند که فرصت مراجعه به عقل خود را ندارند
و اگر فرصتی هم به دست آورند حاضر نیستند اشتباه ها و لغزش های آنان را اصلاح و جبران کنند.
تعصب در دانش و فلسفه مانند هر تعصب دیگر نشانه ی خامی و بی مایگی است
و همیشه به زیان حقیقت تمام می شود.
شجاع به همدرد نیازمند نیست؛ از ناله شرم دارد؛
مرد پاک را نیز زندگی و زمان تنها نمی گذارند. زندگی اش از او دفاع می کند.
زمان تبرئه اش می کند. پلیدان هرگز پاکدامنی را نمی توانند آلود,
هرچند سنگها را بسته و سگها را رها کرده باشند !
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟
نمی دانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ؟
ولی بسیار مشتاقم ، که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خوشش را سخت بر گلویم بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را
خدایا
خوابهایمان را تعبیر میکنی
و دعاهایمان را مستجاب
آرزوهایمان را برآورده می کنی؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخها را شیرین میکنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشود
و سیاهیها سفید سفید …
خدایا
وقتی تو جواب میدهی،
دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی
و یکی یکی غصهها را از دلمان برمیداری
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی
و دل شکستهمان را بند میزنی
سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لبهایمان، لبخند
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود
وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغضهایمان پشت سر هم میشکند
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته میکشد
و انتظارها به سر نمیرسد
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحملمان هیچ …
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که تو
فقط تویی که کمکمان میکنی …
خدایا
آن وقت است که تو را صدا میکنیم
و تو را میخوانیم
آن وقت است که تو را آه میکشیم
تو را گریه میکنیم
و تو را نفس میکشیم
خدایا مرا از چهار زندان بزرگ انسان طبیعت جامعه تاریخ وخویشتن رها ساز تا آنچنان که
توای آفریننده ی من مرا آفریدی خود آفریدگار خودباشم
نه همچون حیوان محیط را با خود تطبیق دهم.
خدایا عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار،
خدایا به من قدرت تحمل عقیده ی مخالف را ارزانی فرما،
خدایا رشد علمی وعقلی مرا از فضیلت تعصب واحساس واشراق محروم نساز،
خدایا مرا همواره آگاه وهوشیار دار تاپیش از
شناختن درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم
الهی چون عوامل طاحونه چشم بسته وتن خسته ام،
راه بسیار میروم ومسافتی نمیپیمایم وای بر من اگر دستم نگیری ورهاییم ندهی...
الهی شان این کلمه کوچک که به این علووعظمت است،
پس یا علی یا عظیم الشان متکلم اینهمه کلمات شگفت لاتتناهی چون خواهد بود،
الهی ما همه بیچاره ایم و تو چاره ای وما هیچکاره ایم وتنها تو کاره ای،
الهی از پای تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السماوات والارض انعمت فزد،
الهی چگونه خاموش باشم که دل درجوش وخروش است
وچگونه سخن گویم که خرد مدهوش وبیهوش است،
الهی یا من یعفوالکثیر ویعطی الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان ورحمت وحدتم ده،
خدایا تو را شکر میکنم
که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی
تو را شکر میکنم
که جانم را به آتش غم سوزاندی و قلب مجروهم را برای همیشه داغ دار کردی
دلم را سوختی و شکستی تا فقط جایگاه تو باشد...
در گذرگاه زمان خیمه ی شب بازی دهر با همه تلخی وشیرینی خود میگذرد
عشق ها میمیرند رنگها رنگ دگر میگیرند واین خاطره هاست که چه شیرین وچه تلخ دست ناخورده بجا میماند
در کنج خراباد کسی پیر نشد از مردن آدمی زمین سیر نشد
بسیار جوانان گفتند که به پیری برسیم توبه کنیم صد جوان مرد ویکی پیر نشد
اگرخداوند آرزویی در دلت انداخت بدان که
توانایی تو را در رسیدن به آن آرزو دیده است
اگر مثل خر پر زور باشی سوارت میشن واگر مثل گاوگنده باشی میدوشنت
تنها افکار واندیشه ی توست که همه را میترساند.
زندگی مثل پیانو است ، دکمه های سیاه برای غم ها و
دکمه های سفید برای شادی ها
اما زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت که
دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی .
زندگی جنبش جاری شدن است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.
زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساده ی غم خوردن نیست؟
حاصلش تن به قضا دادن وافسردن نیست اشتیاق وهوس ودیدن و نادیدن نیست!
زندگی مثل بازی شطرنج میمونه اگه بلد نباشی همه میخان یادت بدن
ولی اگه بلد باشی همه میخوان شکستت بدن..
خداوندا هرچه صلاح میدانی در مورد من انجام ده زیرا بنده را روا نیست که
حکم کند حکم کردن درخور و شایسته ی سروران است.
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جخرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه ی چیست؟
شنیده ام که کسی می آید به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی شگفت، کسی آن چنان که می دانی
تو از حوالی اقلیم هر کجا آباد
بیا که می رود این شهر رو به ویرانی
در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست
که روشن است در این کوچه های ظلمانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی ...
رازعشق در این است که به عشق بیشتر از خود احترام بگزارید زیرا عشق هدیه ی ازلی خداست.
راز عشق در این است که در سکوت دست یکدیگر را بگیرید، کم کم یاد میگیرید که
بدون کلام رابطه داشته باشید .
راز عشق دراین است که حقیقت اصلی عشق یعنی تفکر را از بین نبری.
آیا یک رابطه ی دراز مدت مهم تر از اختلافات کوتاه مدت نیست.
من تنها نیستم چون خدا را دارم ، من خدا را دارم کوله بارم بر دوش ، سفری میباید
تا ته تنهایی محض ، هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی بگو ؛ من خدا را دارم ...
خدایا عشق من پاکه،درسته عشقی از خاکه،منم اون عاشق خاکی، که از عشق تو دل چاکه
با گفتن یک "عزیزم جایت خالیست" .
نه جای من پر می شود. و نه از عمق شادی هایت کمتر ..........
فقط دلخوش می شوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است
عشق+ تو = زندگی
تو + زندگی = آرامش
من ـ تو = دیوانگی
دیوانگی+ عشق = تو
زندگی ـ تو = مرگ
من برای سالها مینویسم...سالها بعد که چشمانت عاشق میشوند.افسوس که قصه ی مادر بزرگ راست بود...همیشه یکی بود یکی نبود
همه مداد رنگی ها مشغول بودند بجز مداد رنگی سفید
هیچکس به او کاری نمی داد همه می گفتند"تو به هیچ دردی نمی خوری"
یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودن مداد رنگی سفید تا صبح کار کرد
ماه کشید مهتاب کشید آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک تر شد و صبح توی جعبه ی مداد رنگی ها جایش را هیچ رنگی پر نکرد....
کسی هرگز نمیداند چه سازی میزند فردا. چه میدانی تو از امروز ، چه میدانم من از فردا.
همین یک لحظه را دریاب که فردا میشویم تنها....