هیچ گاه عشق به همدم را پاینده مپندار و از روزی که دل می بندی این نیرو را نیز در خویش بیافرین
که اگر تنهایت گذاشت نشکنی و اگر شکستی باز هم نامید نشو چرا که آرام جان دیگری در راه است
هیچ گاه عشق به همدم را پاینده مپندار و از روزی که دل می بندی این نیرو را نیز در خویش بیافرین
که اگر تنهایت گذاشت نشکنی و اگر شکستی باز هم نامید نشو چرا که آرام جان دیگری در راه است
عقل بی عاطفه خطرناک است و عاطفه بدون عقل قابل اعتماد نیست،
آدم کامل آنست که هم عقل دارد و هم عاطفه
همیشه یکی پیدا میشه که هُلت بده
چه نشسته باشی روی تاب
چه ایستاده باشی لبه ی پرتگاه
ماها نیازی به کتابهای «تعبیر خواب» نداریم
یا ترسهایمان را خواب میبینیم
یا نداشتههایمان را
همه افراد خوشبخت خدا را در دل دارند ، پس تو را چه غم که اینقدراحساس تنهایی میکنی ،
بدان در تنها ترین لحظات و در هر شرایط خداوند با توست
دیار عاشقی هم شهر هـــرت داره!
خیلی راحت دل مـی دزند، دل می بـرند ،دل می شکنـند...
آن هایی که عمیقا عشق می ورزند، هیچ گاه پیر نمی شوند.
ممکن است بر اثر کهولت سن از دنیا بروند اما جوان می میرند
قصه عشقت را ...
به بیگانگان نگو !!!
چرا که این کلاغهای غریب
بر کلاه حصیری مترسک نیز
آشیانه می سازند...
شاکر بودن ولی آن را به زبان نیاوردن مانند آن است که هدیه ای را برای کسی تهیه کنید ولی آن را به وی ندهید.
خدا را دوست بدارید
حداقلش این است که یکی را دوست دارید که روزی به او می رسید . . .
اعتبار آدمها به حضورشان نیست
به دلهره ای است که در نبودنشان درست می کنند . . .
آدمی به خودی خود نمی افتد...اگر بیفتد از همان سمتی می افتد که به خدا تکیه نکرده است...
آنروزکه سقف خانه هاچوبی بود!
گفتارو عمل درهمه جا خوبی بود!
امروزبنای خانه ها سنگ شده!
دلهاهمه با بنا هماهنگ شده!.
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند
طبال! بزن، بزن که نابود شدم
بر " تار " غروب زندگی، " پود " شدم
عمرم همه رفت، خفته در کوره ی مرگ
آتش زده ، استخوان بی دود شدم
هفت چیز انسان را از پای در می آورد و هلاک میسازد:
1- سیاست بدون شرف
2- لذت بدون وجدان
3- پول بدون کار
4- شناخت بدون ارزشها
5- تجارت بدون اخلاق
6- دانش بدون انسانیت
7- عبادت بدون فداکاری..
خدا در مکان های دور از انتظار
به دست افرادی دور از انتظار
و در مواقعی تصور ناپذیر
معجزات خود را به انجام می رساند.
برای آن مهربانِ توانا ، غیرممکن وجود ندارد ...
همیشه ، همیشه و همیشه امیدی هست ...
خدایا لطفا به بعضی از آنهایی که به خیال خود فکر می کنند ایمان آورده اند
یادآوری کن که تو خدا هستی نه آنها !!
به آدمها اجازه نده اونقدری بهت نزدیک بشن که بتونند بهت ضربه بزنند ...
یک سنگ تا وقتی از شیشه دوره بیخطره،
اما امان از وقتی که سنگ بخواد به سرعت به شیشه نزدیک بشه ...
آسفالت سیاه هم که باشی ، وقتی هر روز با نور خورشید نشست و برخاست کنی به سفیدی خواهی زد ...
همیشه سفارش میکرد تو انتخاب دوست دقت کنم ...
میگفت : از آسفالت سیاه تر که نداریم؛ همنشینی شن و سنگ سفید با قیر ،
سیاه روزش کرد ، مراقب باش همنشین خوبی انتخاب کنی ...
گذشته هرچه که بوده گذشته، باید آینده را ساخت ...
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان . . .
ما خوب یاد گرفتیم:
در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها ،
اما هنوز یاد نگرفته ایم روی زمین چگونه زندگی کنیم ...
اگه کفشت پات رو می زد و از ترس قضاوت مردم پابرهنه نشدی و درد رو به پات تحمیل کردی،
دیگه در مورد آزادی شعار نده !
درمقابل سختیها همچون جزیره اى باش که دریا هم با تمام
عظمت وقدرت نمى تواند سر او را زیر آب کند.
خبر خوش اینکه ، خوشبختانه این فصلهای نا امیدی میگذرن ...
غمت نباشه ... کمی صبر لازمه و زمان ، و البته خدا ...
گاهی در زندگی فصلهایی وجود دارند که سرد هستند و ناخوشایند ...
پر از نا امیدی ، اندوه و غم ... و البته بی حوصلگی ...
فصلهایی که تموم ناشدنی نشون میدن ... فصلهایی که فکر می کنیم موندگارند
و همین فکر ، غم و غصه اش رو بیشتر میکنه ،
دوره هایی که دوست نداری حتی راجع بهش با کسی حرف بزنی ...
این روزهای ابری برای همه هست و فکر نکن که تو این دنیا فقط برای خودت پیش اومده و بس ...
در زندگی تان! نقش نیشهای مار " ماروپله" را بازی نکنید...
شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد،
همان کس که به شما اعتماد کرده بود ...
باید در این چند صباح ؛ درست و پاک زندگی کنیم ،
می دانم در پایان ، دنیا فرصتی دوباره به ما نخواهد داد ...
کسی چه میداند شاید فردایی برای جبران اشتباهاتمان طلوع نکند ...
پس امروز را دریابیم ...
مدیر خوب، یک نقطۀ مثبت در فرد پیدا می کند و روی آن کار می کند.
ولی مدیر بد، یک نقطه ضعف در فرد پیدا می کند و به آن گیر می دهد ...
در عجبم
از سیب خوردنِ مان
که
از آن فقط ” چوبش ” باقی می ماند.
مگر این همه چــــــوب که خوردیم
از یک سیــــب…..شروع نشد !؟