زندگی، هدیه ایست که من، هر بامداد که از خواب برمیخیزم، روبـانهای دُور آن را به آرامی باز میکنم.
زندگی، هدیه ایست که من، هر بامداد که از خواب برمیخیزم، روبـانهای دُور آن را به آرامی باز میکنم.
شیرینیپزی و عشق، همچون یکدیگرند؛ پای طراوت در میان است و همهی مواد آن،
حتی تلخترینشان، به شیرینی دلپذیری تبدیل میشوند.
اندازه کردارهای ما مهم نیست، بلکه میزان عشق و دقتی که در آن وجود دارد مهم است.
شادی سبدی از عشق است که با آن می توان به روح دست پیدا کرد...
بدون شک یک قلب شاد، نتیجه ی قلبی است که از عشق برافروخته است.
عشق می تواند در مکانهای عجیب و غریب پنهان شود می تواند در پس چهرهایی دوستانه مخفی شود.
عشق درست وقتی که تو انتظارش را نداری می اید عشق می تواند در گوشه ای تنگ و تاریک پنهان شود.
عشق به سمت کسانی که در جوستجویش هستند می اید عشق می تواند در تلالو رنگین کمان مخفی شود
عشق حتی می تواند در ساختار مولکولی هر چیز نیز رسوخ کند و عشق پاسخی به همه پرسشهاست.
اگر میتوانستم فراموشت میکردم اما....
تو در آبی آسمان به من لبخند زدی
تو در خوش آوازترین ترنم آبی آب به قلبم پا گذاشتی
تو در قشنگترین لبخند کودکانه به چشمم نشستی
تو را با نوای قلبم پذیرفتم با آهنگ گوشنواز عشق
تو مرا با مهر خواندی و من....
به مهمانی سفره ی محبتت آمدم
اگر میشد از یادت میبردم اما...
تو را با جوهر خونم در پنهانی ترین زوایای قلبم با سوزن تیز صبر حکاکی کرده ام
چگونه میشود نقشی را که حک کرده ای پاک کردو از بین برد
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی می خواست آب شور دریا را با آبنبات کوچکش شیرین کند
اگر دوست داشتن تو اشتباست، پس من نمی خواهم که درست باشم
و اگر زندگی کردن بدون تو درست است، من می خواهم برای بقیه زندگیم در اشتباه باشم
فراموشی به این آسونیا نیست امید من. دلم از تو رها نیست میخوام تو یاد من عشقت بمیره
ولی از قلب من مهرت رها نیست دارم آتیش می گیرم از جدایی ولی هیچ کس به فکر دل ما نیست خدایا پس میون
این همه دل چرا حتی یکیشون با وفا نیست همه دنیا میدونن این حدیثو که آرامش برای عاشقا نیست
دیشب خواستم واسه دل خودم فال بگیرم وقتی فالنامه رو باز کردم
چشمم به شعری افتاد که هیچ ربطی به دل من نداشت تازه فهمیدم که دلم مال خودم نیست...
انسان، هر زمان از پیشامدِ آینده درباره ی خود اندیشید و از آن، بیم و هراس در خاطرش نِشاند،
آن خطر، زودتر او را تعقیب می کند.
برخی چنان سرگرم میراث علمی گذشتگانند که فرصت مراجعه به عقل خود را ندارند
و اگر فرصتی هم به دست آورند حاضر نیستند اشتباه ها و لغزش های آنان را اصلاح و جبران کنند.
تعصب در دانش و فلسفه مانند هر تعصب دیگر نشانه ی خامی و بی مایگی است
و همیشه به زیان حقیقت تمام می شود.
شجاع به همدرد نیازمند نیست؛ از ناله شرم دارد؛
مرد پاک را نیز زندگی و زمان تنها نمی گذارند. زندگی اش از او دفاع می کند.
زمان تبرئه اش می کند. پلیدان هرگز پاکدامنی را نمی توانند آلود,
هرچند سنگها را بسته و سگها را رها کرده باشند !
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟
نمی دانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ؟
ولی بسیار مشتاقم ، که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خوشش را سخت بر گلویم بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را
خدایا
خوابهایمان را تعبیر میکنی
و دعاهایمان را مستجاب
آرزوهایمان را برآورده می کنی؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخها را شیرین میکنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشود
و سیاهیها سفید سفید …
خدایا
وقتی تو جواب میدهی،
دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی
و یکی یکی غصهها را از دلمان برمیداری
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی
و دل شکستهمان را بند میزنی
سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لبهایمان، لبخند
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود
وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغضهایمان پشت سر هم میشکند
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته میکشد
و انتظارها به سر نمیرسد
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحملمان هیچ …
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که تو
فقط تویی که کمکمان میکنی …
خدایا
آن وقت است که تو را صدا میکنیم
و تو را میخوانیم
آن وقت است که تو را آه میکشیم
تو را گریه میکنیم
و تو را نفس میکشیم
خدایا مرا از چهار زندان بزرگ انسان طبیعت جامعه تاریخ وخویشتن رها ساز تا آنچنان که
توای آفریننده ی من مرا آفریدی خود آفریدگار خودباشم
نه همچون حیوان محیط را با خود تطبیق دهم.
خدایا عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار،
خدایا به من قدرت تحمل عقیده ی مخالف را ارزانی فرما،
خدایا رشد علمی وعقلی مرا از فضیلت تعصب واحساس واشراق محروم نساز،
خدایا مرا همواره آگاه وهوشیار دار تاپیش از
شناختن درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم
الهی چون عوامل طاحونه چشم بسته وتن خسته ام،
راه بسیار میروم ومسافتی نمیپیمایم وای بر من اگر دستم نگیری ورهاییم ندهی...
الهی شان این کلمه کوچک که به این علووعظمت است،
پس یا علی یا عظیم الشان متکلم اینهمه کلمات شگفت لاتتناهی چون خواهد بود،
الهی ما همه بیچاره ایم و تو چاره ای وما هیچکاره ایم وتنها تو کاره ای،
الهی از پای تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السماوات والارض انعمت فزد،
الهی چگونه خاموش باشم که دل درجوش وخروش است
وچگونه سخن گویم که خرد مدهوش وبیهوش است،
الهی یا من یعفوالکثیر ویعطی الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان ورحمت وحدتم ده،
خدایا تو را شکر میکنم
که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی
تو را شکر میکنم
که جانم را به آتش غم سوزاندی و قلب مجروهم را برای همیشه داغ دار کردی
دلم را سوختی و شکستی تا فقط جایگاه تو باشد...
در گذرگاه زمان خیمه ی شب بازی دهر با همه تلخی وشیرینی خود میگذرد
عشق ها میمیرند رنگها رنگ دگر میگیرند واین خاطره هاست که چه شیرین وچه تلخ دست ناخورده بجا میماند
در کنج خراباد کسی پیر نشد از مردن آدمی زمین سیر نشد
بسیار جوانان گفتند که به پیری برسیم توبه کنیم صد جوان مرد ویکی پیر نشد
اگرخداوند آرزویی در دلت انداخت بدان که
توانایی تو را در رسیدن به آن آرزو دیده است
اگر مثل خر پر زور باشی سوارت میشن واگر مثل گاوگنده باشی میدوشنت
تنها افکار واندیشه ی توست که همه را میترساند.
زندگی مثل پیانو است ، دکمه های سیاه برای غم ها و
دکمه های سفید برای شادی ها
اما زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت که
دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی .
زندگی جنبش جاری شدن است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.
زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساده ی غم خوردن نیست؟
حاصلش تن به قضا دادن وافسردن نیست اشتیاق وهوس ودیدن و نادیدن نیست!
زندگی مثل بازی شطرنج میمونه اگه بلد نباشی همه میخان یادت بدن
ولی اگه بلد باشی همه میخوان شکستت بدن..
خداوندا هرچه صلاح میدانی در مورد من انجام ده زیرا بنده را روا نیست که
حکم کند حکم کردن درخور و شایسته ی سروران است.
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جخرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه ی چیست؟
شنیده ام که کسی می آید به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی شگفت، کسی آن چنان که می دانی
تو از حوالی اقلیم هر کجا آباد
بیا که می رود این شهر رو به ویرانی
در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست
که روشن است در این کوچه های ظلمانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی ...