هی با کله میخورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه میکرد، بیتابی میکرد، دعا میکرد...
اما انگار هیچ فایدهای نداشت... فکر میکرد خدا صدای اونو نمیشنوه...
ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود...
سالها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید...